رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

باز باران با ترانه

بازم بارون خدایا شکرت بخاطر نعمت بیکرانت.وقتی بارون میومد خیلی هیجان زده شده بودی بابا که رفته بود توی حیاط شما نگران خیس شدنش بودی وهی صداش میزدی.هر بار که اسمون میغرید وصداش بلند میشد خودت رو به من میچسبوندی ومیگفتی ترسیدما.فدات بشم من .
28 مرداد 1391

رادمان می خواد بره مسافرت

سلام گلم این چند شب عمو امیر زحمت کشیدن شما رو بردن پارک شما هم که عاشق پارک رفتی بازم میگی برم پارک من میگم با کی بری میگی عمو امیر . یکشنبه که احتمالا عید هم هست میریم بندر عباس از اونجا با قطار انشالله میریم مشهد .بابا مامان جون و بابا بزرگ وخاله ها  ولی بابای بخاطر کارش نمی تونه با ما بیاد.منم این چند روز مشغول سر وسامون دادن به خونه وکارای مسافرت هستم .انشالله برگشتیم خاطرات سفر رو برات مینویسم.فعلا   ...
28 مرداد 1391

هدیه

عمه جون زحمت کشیدن این اسباب بازی زیبا رو برای رادمان اوردن از شیراز.(عمه جون .عمو ابراهیم وستایش عزیزدستتون درد نکنه) رادمان با کمک بابا درستشون کرد. ...
27 مرداد 1391

باران رحمت خدا

امروز آسمان دوباره باما آشتی کرد وبارانش را بر ما ارزانی کرد.چقدر دلم برای باران تنگ شده بود. ت چقدردلم میخواست صدای زیبایش را بشنوم وبا نوای آرامش ببخشش آرام بگیرم. خدایا این رحمتت را هیچوقت  از ما دریغ مدار. حدود یک ماه پیش که تراشه مرحله دوم رو شروع کردیم رسیدیم به جمله باران آمد ولی چون شما نمیدونستی باران چجوریه اون جمله رو گذاشتیم کنار .امروز که بعد از ماه ها خدا رحمتش رو بر ما نازل کردجمله باران آمد رو یاد گرفتی. ...
21 مرداد 1391